نمیدانیم جای کیست، صندلی همیشه خالی کنارمان!
نویسنده: مهدی داورپناه
زمان مطالعه:3 دقیقه

نمیدانیم جای کیست، صندلی همیشه خالی کنارمان!
مهدی داورپناه
نمیدانیم جای کیست، صندلی همیشه خالی کنارمان!
نویسنده: مهدی داورپناه
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]3 دقیقه
یک مرد فرضی در سال 1337 وقتی از خواب بلند میشد، احتمالا به اولین چیزی که فکر میکند مسیر رختخواب تا شیر آب یا جوب آب یا بشکه آب بود. حالا اما کمی اوضاع فرق دارد. هنوز خورشید سر پستش نیامده، همین که آدم موبایلش را برمیدارد تا ساعتش را چک کند، بارانی از کموکاستیها روی سرش خراب میشود. پیامکی درمورد کمربندهای لاغری، سه چهار کیلو اضافه وزن را میکند سه چهار هزار کیلو و میکوبد توی سرمان. جوری که از شرم و اندوهش یکی دو ساعت بیشتر در تخت بمانیم. در اینستاگرام یک پیرمرد نود ساله سیکسپک دارد و با یک دست بارفیکس میزند. دختر جوانی هم از دانشگاه انصراف داده و حالا یک میلیاردر بیرقیب است.
عکس آخر هفتهمان در باغ، کمتر از عکس تفریح فلانی در لنج لایک خورده است. کسی درباره یک آبگوشت خانگی ساده نظری ندارد؛ اما همه درباره پیتزای مارگاریتایی که خانم فلانی در سفر به ایتالیا خورده اظهارنظرهای حسرتآمیزی دارند. زندگی همیشه چیزی دورتر از آنچه دمدستمان است به نظر میرسد. توی قلب همهمان مثل پنیر سوئیسی پر از حفرههای خالی و کلکسیونی از احساس ناکافیبودن است، پر از اضطراب و ترسهای نوظهور دنیای مدرن. نمیدانیم جای کیست، صندلی همیشه خالی کنارمان!
پیش چشممان خاویار، کماکان جالبتر از تخممرغ است و شغل تمام مردم دنیا سرگرمکننده است، به جز ما! دورمان را «ترها» و «ترینها» گرفتهاند. هجوم بیامان بهترین و پولدارترین و بیشترین و راحتترین و خوشگلترین و گرانترین و صدها ترین دیگر، زمینگیرمان کرده و آخر شبها از خودمان میپرسیم: «نکند همه تلاش خودم را نکرده باشم؟» در مواجهه با لشکر آدمهای خوشحال و ظاهراً بدون مشکل، زندگی خودمان را میاندازیم روی ترازو، اما هر کار میکنیم زندگی همسایه یا همکار یا رونالدوی توی اینستاگرام، سنگینی میکند.
توی جعبه کمکهای اولیه مغزمان، راهکاری برایش تعبیه نشده و هرکار که فکر میکردیم را انجام دادهایم؛ اما هنوز در خانهمان بهخاطر افتادن حوله، آتش بحث گُر میگیرد و حوله را به بیعرضگی همدیگر ربط میدهیم. وقتی از سر کار برمیگردیم پایمان بو میدهد و بدخلقیم. برای رسیدن به کمال همه کار کردهایم. حتی در تحسین یک زندگی ویترینی، نان تست و کره بادامزمینی خریدهایم. حتی عکسش را هم گرفتیم اما معدهمان به کره بادامزمینی حساسیت دارد و نان تست هم حقیقتا به خوشمزگی بربری تازهای که هر روز از نانوایی سر کوچه میگرفتیم نیست. در آتش دکوری که از خودمان و زندگیمان ساختهایم هیزم اداواطوار میریزیم اما هرقدر بیشتر این کار را میکنیم، بیشتر خودمان و بخشهای واقعی وجودمان را میسوزانیم. از طرفی انگار مهم نیست چقدر هیزم فراهم کنیم. همیشه یک نفر هست که آتشش از مال ما بزرگتر باشد.
شاید جهان مدرن و ادایی ما با سپاه رسانه و عکس و فیلم و مدلهای هالیوودی بخواهد دلخوشیهای کوچکمان را پیش چشممان سر ببرد. لذت یک چایی آتیشی آخر هفته یا هم صحبتی با یک دوست قدیمی را خواروخفیف کند. لذت وقتهایی که هدایای کوچک اما به یادماندنی به هم میدهیم، لذت چاوشی گوشکردنها در ماشین. لذت وقتی که بعد از یک سال، دوباره توی بندوبساط میوهفروشیها چشممان به نارنگی میخورد. لذت مسخرهکردنهای یواشکی مردم با رفیق چندین سالهمان. شاید همه این خوشیهای گموگور، به چشم رسانه و دنیای صنعتی، فاقد ارزشی درخور باشند؛ یا حتی تهدیدی برای نظام سرمایهداری. اما هرگز نباید فراموش کنیم که خوشیهای کوچک، همان خوشیهای بزرگ هستند، در انتظار تاجگذاری.
که معمولیبودن، بیچارهبودن نیست. ترسناک و خجالتآور نیست؛ و عیبی ندارد اگر بعضی وقتها حوصله شقورق زندگیکردن را نداریم و گاهی دیدن چند گلدان کوچک در ایوان و گلهایشان، از دیدن تابلوهای اصل ونگوگ، لذتبخشتر است.

مهدی داورپناه
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.
